خانه پدری برای بسیاری تنها یک نشانی قدیمی نیست؛ هزاران خاطره است، جایی که نسلها در آن زیستهاند، خندیدهاند، گریستهاند و بزرگ شدهاند. برای هدی تندگویان نیز همین خانه، معنایی فراتر از یک بنا دارد؛ مکانی که هویت خانوادگیاش در آن شکل گرفته و جایجای آن نشانی از پدر، مادر، پدربزرگ و مادربزرگی است که هرکدام بخشی از تاریخ زندگی او را رقم زدهاند.
در این روایت، آنچه بیش از همه دیده میشود، زندگی در کنار فقدان است؛ فقدانی که نه ناگهانی بوده، نه ساده. سالهایی طولانی میان گمگشتگی، انتظار، امید و خبر تلخی که در نهایت رسید. با این حال هدی تندگویان در لابهلای همه این تلخیها از گرمای یک خانواده، از مهماننوازیهای مادربزرگ، از عادتهای پدربزرگ و از خاطراتی میگوید که هنوز زندهاند.
گفتوگوی هدی تندگویان با خبرنگار شانا، روایت بانویی است که پدرش را هیچگاه ندید و حتی صدای پدرش را سالها پس از بزرگسالی شنید، اما تأثیر حضور او را در منش و رفتار خود و خواهر و برادرهایش حس میکند. او از رنجهای جنگ، داوریهای بیانصافانه درباره خانواده شهدا و امیدی میگوید که مادربزرگش تا پایان عمر حفظ کرد. آنچه در ادامه میخوانید نهتنها بازخوانی یک زندگی شخصی، بلکه نمود انسانیِ یک فصل از تاریخ ایران است.
خانهای که با خاطره زنده است
هدی تندگویان با نگاهی به اطراف خانه میگوید: اکنون ما در برههای از تاریخ قرار داریم که دستکم سه نسل در این خانه زندگی کردهاند. بخش عمده این خاطرات را فقط شنیدهام، اما بخش کوچکی از آن را زندگی کردهام. اینجا خانه پدری و پدربزرگی من است. پدربزرگم در بازار چرمفروش بود. بسیاری از خاطرات من با او مربوط به زمانهایی است که همراهش به بازار میرفتم. پس از مدتی که پدربزرگم زمینگیر شد و رفتوآمد برایش دشوار بود، دوستانش برای دیدارش به اینجا میآمدند و من آنها را در همین خانه میدیدم، بنابراین تفاوتی نداشت؛ چه ما به بازار میرفتیم و چه آنها به اینجا میآمدند، ارتباط همچنان برقرار بود.
وی از مادر و مادربزرگش میگوید که خانه را همیشه گرم نگه میداشتند: مادر من نیز در این خانه زندگی کرده است. اینجا محل برگزاری جلسات متعدد و مراسم روضهخوانی بود. مادربزرگم عادت داشت همیشه دو سه نوع غذا در یخچال آماده نگه دارد، زیرا همواره همسایه، رهگذر، دوست، آشنا یا فامیل به خانهمان رفتوآمد داشتند. حتی آقایی بود که با یک چرخ برای مادربزرگم میوه میآورد؛ میوههایی که او با آنها برای ما ترشی یا رب درست میکرد. مادربزرگم همیشه او را صدا میزد، به خانه دعوتش میکرد و به او غذا میداد. به همین دلیل همیشه غذایی برای مهمانان غیرمنتظره آماده داشت.
دختر شهید تندگویان با لبخندی پر از اندوه ادامه میدهد: این خانه سرشار از خاطرات است. اگر بخواهیم دربارهاش صحبت کنیم، قطعاً ساعتها زمان میبرد. برای ما جای بسیار بزرگی بود؛ بسیار زیباتر از وضعیت امروز. دو درخت توت در حیاط بود که یا زمین را سیاه میکرد یا دستهای ما را. یادم است همیشه بساطی در اینجا برپا بود: یا ظرفهای ترشی در حال آمادهسازی بود یا سینیهای سبزی خوردن که مشغول پاک کردنشان بودیم. مادربزرگم عادت داشت برای هرکدام از ما بستهای جداگانه آماده میکرد و هر بار که به دیدنش میرفتیم، با یک زنبیل پر از وسایل و خوردنی به خانهمان برمیگشتیم.
هدی تندگویان میافزاید: در کنار اینها، مقدار زیادی لباس و وسایل خانه را مرتب و دستهبندی میکرد و بخشی را برای خانوادههایی که امکان تهیه وسایل برای فرزندانشان را نداشتند میفرستاد و بخشی نیز به جهیزیه اختصاص داده میشد، بنابراین این خانه همیشه پر از آدم بود، البته اکنون رونق آن بسیار کمتر شده است، اما در گذشته همیشه این در باز بود؛ گرچه چند سالی است که متأسفانه بسته مانده است.
پرسشی درباره پدر؛ پاسخی از دلِ زخمی
وقتی از او درباره پدرش میپرسیم، مکث میکند و میگوید: پاسخ دادنش برایم سخت است، اما باید بهعنوان فردی بیرون از این خانواده سخن بگویم، زیرا پدرم در این خانه بهاندازه سن من در این خانه حضور نداشته است.
فرزند شهید تندگویان ادامه میدهد: من حدود ۲۲ سال در شرکت ملی نفت سابقه کار دارم. حضور فیزیکی پدرم در این خانه آنقدر پررنگ بوده که حتی اگر کسی جایی وسیلهای میگذاشت و فراموش میکرد، پدرم به خواب یکی از بچهها میآمد و یادآوری میکرد که آن وسیله کجاست.
هدی تندگویان با اشاره به اینکه پدرم با من خاطره مشترکی نداشته است، میگوید: اما جالب است که وقتی کودکی خردسال بودم و هنوز به مدرسه نمیرفتم، یک بار زمین خوردم و سرم آسیب دید و جمجمهام ترک برداشت. پدرم به خواب یکی از دوستانش، آقای مدرسی آمده بود. در خواب از پدرم حالش را پرسیده بودند که در جواب گفته بود سرم درد میکند. بعد از آن خواب، آقای مدرسی به مادرم زنگ زد و مرا به بیمارستان بردند.
وی از حضور پدر در زندگیاش چنین روایت میکند: لحظاتی مشابه این را بسیار تجربه کردهام، بنابراین مطمئنم که او حضور داشته است، هرچند من او را ندیدهام. حتی یکبار هم پدرم را در خواب ندیدهام. جالب اینکه سالها بعد، صدای پدرم را از یک نوار کاست شنیدم؛ سخنرانی او خطاب به کارگران پالایشگاه آبادان بود. آن زمان ساواک بسیاری از کارگران را میگرفت و زندانی میکرد. پدرم گفته بود که «فکر نکنید زندان خیلی جا دارد بعد از مدتی زندانها پر میشود و آنها مجبور میشوند کسی را نبرند.» شنیدن آن صدا پس از سالها برایم بسیار عجیب بود؛ نمیتوانم توصیف کنم چه احساسی داشتم. من این صدا را حدود ۱۰ تا ۱۵ سال پیش شنیدم… بسیار عجیب است انسان بزرگ شود، اما هرگز صدای پدرش را نشنیده باشد.
گذر از زندگی شخصی تا انتخاب مسیر شغلی
دختر شهید تندگویان میگوید سالهاست مینویسد، اما خود را «نویسنده» نمینامد. او درباره رد شدن پدرش در استخدام بانک ملی بهدلیل «گرایش مذهبی» و تأثیر آن بر ذهنش میگوید: جایی داستانی نوشتم درباره مردی که در زندان، سالها با خود فکر میکند اگر رشته حسابداری خوانده بود، اکنون کجا بود. جالب این است که من خودم آن زمان در جایی کار میکردم که هیچ ارتباطی با حسابداری نداشت (خبرگزاری ایرنا) اما با اصرار پدربزرگم که میگفت خوب است یکی از فرزندان آقای تندگویان وارد وزارت نفت شود و در زمانی که هنوز هیچ بخشنامه و قانونی نبود، توانست موافقت بگیرد که یکی از فرزندان استخدام نفت باشد.
هدی تندگویان ادامه میدهد: وقتی وارد شرکت نفت شدم، تصادفاً در بخشی مشغول کار شدم که محاسبه حقوق انجام میداد. سپس رشته حسابداری خواندم، یک لیسانس دیگر گرفتم و اکنون نزدیک ۲۲ سال است که کار حسابداری انجام میدهم.
وی از گفتههای دوستان پدرش میگوید: در مهمانیهایی که دوستان پدرم میگذاشتند و ما را دعوت میکردند، میگفتند شباهتهای بسیاری میان من و پدرم هست؛ از نظر خلقوخو، اهل سفر بودن، بذلهگویی، روحیه شوخطبعی و جدیتی که اکنون هرکدام از ما در کار داریم. فکر میکنم ۹۰ درصد این ویژگیها از او به ما رسیده است. تا جایی که امکان داشته باشد تلاش میکنیم مفید باشیم و امیدوارم بتوانیم چنین باشیم.
چگونگی انتخاب نام «هدی»
دختر شهید تندگویان داستان انتخاب اسمش را چنین روایت میکند: برادر بزرگ من که به دنیا آمد، پدرم در زندان بود و نام او را «مهدی» انتخاب کرد. وقتی من به دنیا آمدم نیز پدرم در زندان بود و فکر میکنم یکی دو نامه بیشتر رد و بدل نشد. یکی از مهمترین نامهها نامگذاری من بود.
وی ادامه میدهد: بر اساس شنیدهها چون ممکن بود پدرم را تحت فشار قرار دهند و از او اطلاعاتی درباره ایران بخواهند او در آخرین نامهای که نام من را انتخاب کرده بود، نوشت که دیگر تمایلی به ادامه مکاتبه ندارد. خانواده به این جمعبندی رسیدند که چون تحت فشار بوده و احتمال داشته از این طریق او را شکنجه کنند، تصمیم گرفته که مکاتبه ادامه نیابد، اما خدا را شکر که نامم را او انتخاب کرد؛ به این نیت که «انشاءالله هدایت شویم.»
فرزند شهید تندگویان درباره سالهایی که در این خانه زندگی کرده است، میگوید: فکر میکنم پررنگترین جایی که حضور پدر را حس میکردم همینجاست. مدتی در اینجا زندگی کردهام. یکی از خصوصیات پدرم که شاید به ما نیز منتقل شده، این بود که هر جای دنیا که بود، آخر هفتهها نزد مادرش میآمد. حتی وقتی در دانشگاه نفت قبول شد و به شهری دیگر رفت، قول داده بود هر هفته بیاید و چنین هم میکرد. این عادت سالیان سال در ما نیز وجود داشت؛ هرجا بودیم، پنجشنبه و جمعه خود را به اینجا میرساندیم.
هدی تندگویان میافزاید: من نیز چند سالی که در مدرسه رشد در جوادیه درس میخواندم، شبها به اینجا میآمدم و در کنار پدربزرگ و مادربزرگم بودم. بسیاری از کارهایی که آنها انجام میدادند، همانهایی بود که در زمان پدرم هم انجام میدادند. صبحها با صدای نماز پدربزرگم بیدار میشدیم. اگر من شبها درس میخواندم، مادربزرگم نیز پا به پایم بیدار میماند؛ ظرف میوه یا آبمیوه میآورد و کنارم مینشست.
وی ادامه میدهد: مادربزرگم هر بار که ما را میدید میگفت «وقتی شماها را میبینم یاد جواد میافتم.» لحظهای نبود که بدون گریه باشد. یکی از دلایل از دست دادن بیناییاش نیز گریههای بسیار بود. امید عجیبی در دل مادربزرگم وجود داشت؛ اینکه شاید پیکر واقعی نباشد و روزی پدرم بازگردد. این امید در ضمیر ناخودآگاهمان باقی مانده است؛ امیدی که مادربزرگم در دل ما گذاشته بود.
زخمهای جنگ که نسلها مانده است
دختر شهید تندگویان از سختیهای مادرش در نبود پدر و داوریهای اجتماعی میگوید: بین من و مهدی دو خواهر دیگر نیز هستند. من به یاد دارم سالهایی را که مادرم، بدون هیچ بحث زنانه یا مردانه، با تمام توان ما را بزرگ کرد. گاهی خسته میشد و گاهی ما او را آزرده میکردیم. ما درباره لطمههای جنگ صحبت میکردیم، اما بسیاری از مردم فقط ظاهر خانواده شهید را میبینند و میگویند شما امکانات دارید، دولت از شما حمایت میکند، در حالی که آسیبهای جنگ هنوز در نسلهای بعد ادامه دارد.
هدی تندگویان با بغضی سنگین ادامه میدهد: ما با این درد زندگی کردهایم و امیدوارم چنین اتفاقی هرگز دوباره نیفتد. حتی برای فرزندانمان، اما انگار دلنگرانیهای ما بیشتر است.
وی به خاطره بازگشت پیکر شهید تندگویان به کشور اشاره میکند و میگوید: ابتدا فکر میکردیم پدرم زنده است و قرار است بازگردد. آن ۱۰ روزی که میان چراغانی مجتمع مسکونی ستارخان و تبدیل شدن آن به حجله «ورود پیکر مطهر شهید آزاده تندگویان» بود، برای ما یک دنیا گذشت.
فرزند شهید تندگویان ادامه میدهد: زمانی که پیکر پدرم به ایران بازگشت من در مدرسه رفاه که ویژه فرزندان مسئولان یا خانواده شهدا بود درس میخواندم. مدرسهای که امام هنگام ورود به ایران در آن حضور یافت. سختگیری زیادی برای پذیرش دانشآموز در آن مدرسه وجود داشت.
هدی تندگویان میگوید: به یاد دارم در آن ۱۰ روز، بسیاری از بچهها با من دعوا میکردند و میگفتند «پدر تو نه وزیر است، نه نماینده مجلس و نه شهید تو اینجا چه میکنی؟» و من آن زمان دانشآموز کلاس پنجم دبستان بودم و یادم است وقتی پیکر پدرم آمد، کل مدرسه دور من نشستند و عذرخواهی کردند.
نظر شما