در دل صفحات زرین تاریخ ایران، ۸ سال دفاعمقدس، چونان اختری تابناک و جاویدان میدرخشد؛ حماسهای عظیم که پاسداری از مرزهای خاکی نبود، بلکه دژی استوار بود برای حراست از ایمان، عزت، شرافت و آزادی. این سالها، نفسگیرترین ترانههای عشق و ایثار، غرورآفرینترین نغمههای مقاومت و جاودانهترین سرودهای شهادت بود. هر ثانیه از آن روزهای آتش و خون، روایتی است اسطورهای از رشادتهایی که تا ابد در تاروپود این سرزمین تنیده خواهد شد.
در سپیدهدمی خونین، در ۳۱ شهریور ۱۳۵۹ آسمان میهن در آتش غرش مهیب جنگندههای متجاوز سوخت، اما این بار، بانگ بلند «اللهاکبر» نه از گلدستههای مساجد که از سینههای برآشوبیدِ مردانی برخاست که دگرباره، برای حراست از دستاوردهای انقلاب اسلامی به صحنه آمدند. جوانان عاشق، پدران دلاور، مادران سپیدموی و دختران غیور، یکپارچه و یکصدا، ندای آسمانی «هر که دارد هوسی، در قدم عشق بمیرد» را فریاد زدند و با تن ناتوان، اما روحی آهنین، دیواری از ایمان ساختند در برابر امواج پولادین دشمن. جبهههای نبرد، نگارخانههای زندهای از شکوه و فداکاری بودند.
در دل زمینهای سخت و مردابهای پرخطر، رزمندگان با قلبی مالامال از عشق به حقیقت، با سلاح ایمان در برابر توپ و تانک و خمپاره ایستادند. خرمشهر، آن شهر قهرمان با خاکش میجنگید و با خونش نفس میکشید. فکه، شلمچه، هویزه و دهلاویه شاهد رجزخوانیهای عاشقانهای بودند که تاریخ، هرگز نظیرش را نخواهد دید.
شهدا، گلهای شکوفه کرده این باغ عزت بودند. آنان با تبریک شهادت، بر پیشانی تاریخ، نشان ابدیت کوبیدند. هر یک، حماسهای شدند؛ از آن نوجوان ۱۳ سالهای که با نارنجک به استقبال تانک دشمن شتافت تا آن فرمانده دلاوری که در آخرین لحظات، قرآن را به سینه میفشرد. خون پاکشان، نهال آزادی را آبیاری کرد و برای همیشه، درس چگونه مردن و چگونه زیستن را به ما آموخت و اما پشت خطم قدم، حماسهای دیگر در جریان بود؛ کارخانههایی که چرخهایش با نیایش میچرخید، آشپزخانههایی که عطر نان و دعا به مشام میرسید؛ خانههایی که مادران با چشمانی اشکبار و دلی پرامید، عزیزانشان را به آغوش میهن میسپردند.
اینها همه، سربازان خاموش این جنگ بزرگ بودند؛ اگرچه با پذیرش قطعنامه، آتشبس اعلام شد، اما شعلههای این حماسه هرگز خاموش نشد. امروز، میثاقی است برای ادامه راهشان؛ راهی که به سمت ایرانی آباد، مستقل و مقتدر میرود. بهراستی که دفاع مقدس، تنها یک برهه تاریخی نیست؛ دانشگاهی بزرگ و همیشه جاوید است که در آن، درسهای زندگی، عشق، ایثار و پایداری تدریس میشود. این حماسه تا همیشه در قلب تاریخ ایران خواهد تپید و نسلهای آینده با سرافرازی تمام، وامدار این سرمایه عظیم معنوی خواهند بود.
در سنگر رشادت
سالهای دفاع مقدس، دوران خلق حماسههایی بود که تاریخ ایران تا همیشه به آن خواهد بالید. هشت سال ایثار و ازخودگذشتگی در جبهههای جنگ و سنگرهای اقتصادی، آزادگی و همت بلند ایرانیان را به رخ جهان کشید و هفته دفاع مقدس نیز، روایتگر روزهایی است که مردان و زنان این سرزمین، عاشقانه و بیادعا ایستادند تا پرچم عزت و استقلال ایران بر زمین نیفتد؛ روزهایی که صدای اذان با آوای گلوله آمیخته میشد و جوانان این مرز و بوم، جان خود را نثار خاک مقدسی میکردند که هر وجب آن، خاطرهای است از رشادتها و غیرتها در آن روزهای سخت. به مناسبت بزرگداشت هفته دفاع مقدس، با برخی ایثارگران صنعت نفت، گفتوگو کردهایم که در ادامه میخوانید.
جوانهای در دل هور
پشت لبش هنوز سبز نشده بود، نه تهریشی، نه صدایی مردانه، نه شانههایی که از سختیهای زندگی خم شده باشد، اما دلش به وسعت یک مرد جنگی محکم بود. دلش پر بود از آرمان، از ایمان، از عشق به خاک و خانه. کوله بارش سبک بود مثل سنش، اما نگاهش سنگین بود، پر از معنای مردانگی و فهمی که سالها بعد از آن نسل، کسی بهسختی درک کرد.
فریدون حسینیزاده، مدیر بحران و پدافند غیرعامل و مسئول امور ایثارگران بهداشت و درمان صنعت نفت اهواز، یکی از همین نوجوانان است که ۱۳ سالگی پاشنه کفش مدرسه را ورکشید و به فرمان امام خود، راهی جبهه شد. به گفته خودش، داستان ورود به جنگ یا بهتر بگویم دفاع مقدس، داستان عجیبی است که گاهی فکر میکنم چه تفکری حضرت امام(ره) در ما بهوجود آورده بود با اینکه سن ما حتی به بلوغ هم نرسیده بود، وارد این وادی شدیم. زمانی که حتی پشت لبهایمان سبز نشده بود، وارد دفاعی شدیم که به فرمان ولی بود و بس.
او ادامه میدهد: متولد ۱۳۴۵ اهواز هستم و آن زمان که جنگ شروع شد، هنوز ۱۳ سال تمام نداشتم. شاید به جرأت میتوانم بگویم من هم یکی از ۱۳ سالههای دفاع مقدس هستم که بعدها فرمانده شدند؛ مسئول قسمتی از گردان و طراح برخی عملیات. با شروع جنگ، با دلنگرانیهای بزرگترهای مسجد جوادالائمه (ع) همراه شدیم، اما چون سن کمی داشتیم بهسختی اجازه میدادند اعزام شویم.
پس در ابتدا با حضور مستمر در مسجد و از حوزه استحفاظی بسیج مسجد، شروع به گشتزنی و نگهبانیهای شبانه کردیم. در همین برهه زمانی بود که شنیدم گروهی به فرماندهی مهندس چمران در مدرسهای نزدیک مسجد مستقر شدهاند. به سرعت خود را به آنجا رساندم و با هر التماس و خواهشی بود توانستم آنها را راضی کنم تا قبول کنند وارد گروه شهید چمران شوم، اما چون سنم کم بود، مرا در واحد تدارکات گذاشتند.
نفسی میکشد و میگوید: در آنجا با گروهی از بچههای حصیرآباد آشنا شدم و یکی از آنها که سرگروهشان بود گفت میخواهیم به سمت حمیدیه برویم (حمیدیه شهر بسیار کوچکی بین اهواز و سوسنگرد و از توابع اهواز است) که همراهشان شدم. در آن زمان، این منطقه بسیار حساس بود و فرمانده سپاه حمیدیه در آن زمان علی هاشمی (سردار هور) بود که بعدها فرمانده قرارگاه مخفی نصرت شد. وی ما را به گرمی پذیرفت. در آنجا گروهی تشکیل دادیم و پس از گذران یکسری آموزش، در عملیاتهای ایذایی شرکت کردیم.
وقتی هم عراق سوسنگرد را تصرف کرد و به سمت حمیدیه در حرکت بود، با تدبیر علی هاشمی یا بهتر بگویم شهید علی هاشمی، سد راه دشمن شدیم؛ نیروهای عراقی نتوانستند حمیدیه را تصرف کنند و تا نزدیک سوسنگرد به عقب رانده شدند.
مسئول امور ایثارگران بهداشت و درمان صنعت نفت اهواز، بعد از یادآوری خاطرات نخستین باری که بیسیمچی شدن را تجربه کرد، ادامه میدهد: یک ماه به کما رفتن و ۶ ماه درگیر مجروحیت شدن هم نتوانست مرا از ادامه مسیر دفاع از وطن بازدارد و خودم را به عملیات طریقالقدس و پس از آن، فتحالمبین رساندم. اینجا بود که نیروها در گردانی به نام نور سازماندهی شدند و به سمت منطقه دب حردان که حدود ۱۰ تا ۱۵ کیلومتری اهواز بود حرکت کردیم، زیرا دشمن از سمت خرمشهر تا نزدیکی اهواز رسیده بود.
قلمی از هور
این عملیات یعنی بیتالمقدس یکی از بزرگترین عملیاتهای دوران دفاع مقدس بود که قسمت بسیار بزرگی از سرزمین ما آزاد شد. بعد از پیروزی و تثبیت مناطق پس گرفته شده به اهواز برگشتیم و توفیق شرکت در چند مأموریت پدافندی و آفندی دیگر هم پیدا کردم، اما سال ۶۱ دو بار مجروح شدم و تا مرز شهادت هم پیش رفتم، ولی این توفیق نصیبم نشد. خلاصه اینکه تا سال ۶۵ بهطور مستمر و گاهی منقطع در جبهه حضور داشتم و در اکثر مأموریتها، بیسیمچی یا بهتر بگویم مخابرات رزمی بودم.
وی درباره خاطراتش با همرزمان در دفاع مقدس لبخند میزند و میگوید: بهترین خاطراتم حضور در کنار عزیزانی بود که با تمام اخلاص و فروتنی در دفاع مقدس شرکت کردند، اما یکی از خاطراتی که همواره در ذهنم میچرخد، این است که یک شب دشمن به بدترین نوع، منطقه را بمباران کرد و شهدای بسیار گرانقدری را دادیم. یکی از آن شهدا رزمندهای به نام «کریم بصیرت» بود که اولین بارش بود به جبهه میآمد و اهل حصیرآباد اهواز بود. آنجا بود که فهمیدم باید بصیرت داشته باشی تا به خداوند برسی.
پس از جنگ به تکاپو افتادم خاطرات جنگ را در قالب کتاب گردآوری کنم تا نسلهای بعد بدانند این آزادی و آسایش با چه بهایی به دست آمده است. ماحصل تلاشم شد کتاب «قلمی از هور» که هم زمانی که نوشتم و هم زمانی که ویرایش کردم، بارها و بارها اشک ریختم.
از شوق مدرسه تا آتش گلوله
حسین صبوری، مسئول خدمات کارکنان در واحد مدیریت طرحها و رزمنده دوران دفاع مقدس است که پس از پایان جنگ تحمیلی وارد صنعت نفت شد.
در دل آتش، مردان و زنانی سوختند که وطن را بر جان خریدند و با پایمردی، جغرافیای عزت این سرزمین را ترسیم کردند. وقتی آتش جنگ به خاکستر نشست، همان مردان و زنان، بیهیاهو و در سکوتی پر از وقار، نقشه دیگری در دست گرفتند؛ نقشه آبادانی. این بار، سنگرشان پالایشگاهها و میدانهای نفت و گاز بود و سلاحشان یعنی همان دستهایی که روزی اسلحه به مشت گرفته بود، حالا با ابزار فنی پیوند خورده بود. آنها آمدند تا چرخهای صنعت را بچرخانند برای آیندهای که روزی برایش جنگیده بودند. این است داستان ایثارگرانی که هیچگاه تمام نمیشود؛ از جبهههای نبرد تا خط مقدم صنعت، آنها همیشه در راهند.
از پادگان تا منطقه عملیات
حسین صبوری؛ مردی که نوجوانیاش را نه در پشت نیمکت مدرسه که در سنگرهای دفاع از میهن گذراند. متولد ۱۳۴۷ است و نوجوانیاش همزمان شده با اوجگیری انقلاب. تاریخ که ورق خورد و به سال ۱۳۵۶ رسید، صبوری کلاس پنجم ابتدایی بود. مردی که امروز در قامت مسئول خدمات کارکنان در واحد مدیریت طرحها ایفای نقش میکند.
هرچند هنوز هم خاطره روزهایی را که بر ترس نوجوانیاش غلبه کرد، خوب به خاطر دارد: «۱۴ سال داشتم که عضو بسیج شدم.» فراخوان امام خمینی (ره)، حجت را بر او و همنسلانش تمام کرده بود؛ برای همین همراه برخی دوستانش در مسجد محلهشان؛ واحد بسیج شهید دستغیب ثبتنام کرد. او با وجود ترس طبیعی دوره نوجوانی، انگیزهای بزرگتر برای این تصمیم داشت: «انگیزه ما بیشتر بحث مملکت بود...» انگیزهای که او و دوستانش را پس از چند سال فعالیت در بسیج، راهی پادگان امام حسین (ع) در سال ۱۳۶۲ کرد؛ یک ماه آموزش سخت، سپس اعزام به منطقه عملیات.
انتخابش را کرده بود؛ تاخت زدن شور و شوق درس و مدرسه با جنگیدن رودررو با دشمن. بیشک خانواده دلواپس آیندهاش بودند و اصرار داشتند درس و مدرسه را رها نکند اما حسین صبوری به انتخاب دشوار زندگیاش دست زده بود: «تصمیم داشتم بجنگم. میگفتم شاید عمری نباشد که بشود رفت دنبال درس و مدرسه.» صبوری و دوستانش روی «اگر» بزرگی پیمان بسته بودند: «گفتیم اگر عمری باشد، بعد از جنگ درس میخوانیم.» خوشبختانه آن «اگر» محقق شد.
اگرچه تنش در میدان جنگ زخم برداشت و در زمره جانبازان است اما از میدان نبرد بازگشت؛ بازگشتی که با عزمی راسخ برای جبران ادامه یافت: «آمدیم در مدرسه ایثارگران ثبتنام کردیم و دوباره شروع کردیم به درس خواندن.» او رشته جغرافیا و برنامهریزی شهری را برای ادامه تحصیل برگزید تا در این جبهه هم خدمتگزار وطنش باشد.
بازگشت و جبران
ورودش به صنعت نفت داستانی جالب توجه دارد. پس از آگاهی از فرصت شغلی برای رزمندگان او به همراه دوستی به شرکت ملی نفت ایران مراجعه کرد، اما مدیر آنجا نبود. آنها اما سه روز پیاپی برگشتند و نشستند تا اینکه مدیر که از حضور چنین جانبازی متعجب شده بود، پس از عذرخواهی، نامهای به وزارت نفت نوشت. نتیجه آن نامه، آغاز یک مسیر تازه بود. کار را با قراردادهای ۶ ماهه، سپس یکساله شروع کرد و در نهایت به استخدام رسمی صنعت نفت درآمد: «نخست در پالایشگاه تهران مشغول به کار شدم. طی سالها خدمت در واحد پیشگیری و مبارزه با قاچاق (بازرسی) و معاونت ویژه در پالایش و پخش، حالا مسئول خدمات کارکنان در واحد مدیریت طرحها در خدمت صنعت نفت هستم.»
حسین صبوری، نماد نسلی است که با ایثارش از میهن دفاع کرد و با جهاد در میدان سازندگی به آبادانی آن ادامه میدهد.
نوید آسمانی
یکی از بهیادماندنیترین خاطراتش به یکی از شبهای عملیات برمیگردد. هوا تاریک، زمین پر از موانع و روحیه بچهها در حال افت بود.
در میان آن همه سختی، ناگهان فریادی برخاست؛ اِنَّ الْحُسین مِصباحُ الْهُدی وَ سَفینَهُ الْنِّجاة: «یکی از رزمندگان این را گفت و بچهها روحیه گرفتند. معجزه بود معبر باز شد.» این فریاد، چون نویدی آسمانی، جانی تازه در رگهای رزمندگان دمید: «آن لحظه اوج همبستگی و ایمان برای همیشه در خاطرهها ماند.»
مرهمی در پشت خاکریز
در میان توپ و تپش قلبهای مردان خط مقدم، صدای زنان بیادعایی به گوش میرسید که آرام و استوار، ستونهای پشت جبهه را نگه داشته بودند. زنانی که نهتنها دل به خانه و خانواده داشتند، بلکه دلی بزرگتر داشتند برای وطن. آنان در سایههای جنگ، شمعهای روشن امید بودند؛ بانوانی که با دستان پرمهرشان زخمها را التیام میبخشیدند، با گامهای استوارشان، پشت خاکریزها را محکم نگه میداشتند و با اشکها و لبخندهایشان، مردان را به ادامه راه دلگرم میساختند. مهری فلاحی، پرستار بازنشسته صنعت نفت یکی از این شیر زنان است که هشت سال دوران دفاع مقدس را تجربه کرده است.
چهره خندان مهری فلاحی در بدو ورود به نشریه مشعل با آن لهجه شیرین جنوبی، از خونگرمی و صمیمیتی وصفناپذیر حکایت دارد. پلکی به هم میزند و به خاطرات چهار دهه قبل و جنگ، بمباران و نوزادی که مادر را سنگر به سنگر همراهی میکند، بازمیگردد. به زمانی که به اصرار پدر، مهندسی شیمی را رها میکند و با پر کردن فرم پرستاری دانشکده نفت، قدم در مسیری میگذارد که با شروع جنگ، چهره دیگری به خود میگیرد و التیامبخش زخمهای بسیاری میشود.
اینگونه شروع میکند: سال ۱۳۵۶ وارد دانشکده پرستاری شدم که با شروع انقلاب و اعتصابات، سه سال دوره فوقدیپلم طول کشید و در نهایت بهمحض فارغالتحصیلی، به استخدام بیمارستان نفت آبادان درآمدم و در همان بحبوحه ازدواج کردم. دوران انقلاب را سپری میکردیم که متأسفانه جنگ شروع شد و با وجود آنکه همسرم از من خواست به تهران بروم تا از آسیب جنگ در امان باشم؛ قبول نکردم و در آبادان ماندم، زیرا شرایط ایجاب میکرد بمانم و زکات درس پرستاری را با رسیدگی به مجروحان جنگی پس بدهم. با اینکه زمانی که پا به جبهه گذاشتم، ۲۲ سال داشتم، اما از سال ۱۳۵۹ تا ۱۳۶۴ مرتب به جبهه میرفتم.
مادر شدن در میانه بمب و خمپاره
پرستار بازنشسته بیمارستان نفت ادامه میدهد: در این میان، باردار شدم و خانواده اصرار کردند که دست از کار بکشم، اما هدف، وسیله را توجیه میکرد و شیفتهای ۲۴ ساعته و نخوابیدنها، صدای خمپاره و بمب، دیدن دستهای قطع شده و خونریزیهای شدید هم مانع کارم نشد. باور کنید از نظر روحی خسته میشدم، اما جسمم همچنان برای رسیدگی پرتوان بود. حتی زمان استراحت هم جویای احوال مجروحان میشدم تا اگر لازم باشد، سریع خودم را برسانم.
وی یادآور میشود: از آن طرف خانواده هم نگران حال من و فرزندم بودند، ضمن اینکه برقراری ارتباط تلفنی هم خیلی سخت بود، اما زنده به دنیا آوردن فرزندم و همراهی او با من در سنگرهای مجروحان، انگیزهام را دوچندان کرده بود. وقتی پسرم به دنیا آمد، ۲ کیلوگرم وزن داشت که دکتر دلیل آن را بیتوجهی به تغذیه و کار زیاد عنوان کرد.
تبلور آتشفشان ایثار
فلاحی به اینجای گفتوگو که میرسد، چشمانش پر از اشک میشود. نفسی میکشد و میگوید: نمیدانید چه لحظهها و چه صحنههایی را به چشم میدیدیم. یک روز یکی از همکاران را دیدم که سرش را گرفته بود و تندتند میگفت خدایا منو بکش. پرسیدم چه شده؟ گفت مجروحی آورده بودند که سرش از تن جدا شده بود و همرزمانش تلاش میکردند تا او را زنده کنند. یا صحنهای دیگر، مجروحانی بودند که خودشان نیاز به خون داشتند، اما میگفتند اول به افرادی که بیشتر نیاز دارند، خون داده شود.
دیدن این همه ایثار و فداکاری به کالبد خسته ما روح تازه میداد و سبب میشد ۱۶ ساعت تشنگی و گرسنگی را تحمل کنیم.
این پرستار ایثارگر ادامه میدهد: با به دنیا آمدن فرزندم و بهدلیل اینکه نارس به دنیا آمده بود، بهاتفاق همسرم به مسجدسلیمان آمدیم، اما دلم در خط مقدم جبهه مانده بود، به همین دلیل هر از گاهی برمیگشتم و هر آنچه در توان داشتم، انجام میدادم. در نهایت به تهران منتقل شدم و با سپری کردن دوران کار پرستاری، بازنشسته شدم، اما همچنان خاطرات جنگ و دفاع مقدس در ذهنم میچرخید که تصمیم گرفتم آن را روی کاغذ بیاورم تا دیگران با خواندن این خاطرات و اتفاقها، در جریان هر آنچه رخداده بود، قرار بگیرند.
فلاحی با بیان اینکه خاطراتم را در مجموعهای از یادداشتها پیاده کردهام، میگوید: حدود یک سال فهرست اطلاعات را آماده کردم و طبق آن فهرستها شروع به نوشتن کتاب کردم که حدود ۳ سال طول کشید و متن را به حوزه هنری تحویل دادم. بررسی متن حدود سه سال طول کشید، آنها مرا درباره اشکالهای کتاب راهنمایی کردند و متن چند بار نوشته و پاکنویس شد و در نهایت با وجود روند طولانی چاپ کتاب یعنی از سال ۱۳۹۱ تا ۱۴۰۳ منتشر شد. متأسفانه بعد از چاپ کتابم با عنوان «زیر خط جنگ، بازیگری» متوجه شدم راوی و نویسنده را فرد دیگری اعلام کردهاند؛ در حالی که به من گفته بودند او ویراستار است. در طول این روند ذوق نویسندگی من کور شد.
ایثارگری کردیم، اما دیده نشدیم
این پرستار دوران دفاع مقدس با تأکید بر اینکه این کتاب منبع خوبی برای فیلمسازان است و نشان میدهد چگونه پرستاران میتوانند روی سلامت و حیات رزمندگان تأثیر بگذارند، میگوید: در نهایت مأمور به بیمارستان تهران شدم و با سمت سرپرستار بیمارستان صنعت نفت تهران بازنشسته شدم، اما نه از سهمیه ایثارگران و نه از امتیاز دیگری برخوردار شدم.
در صورتی که کادر بهداشت و درمان، حضوری مستمر در جنگ داشتهاند و از تبعات جنگ و حوادث آن آسیب روحی و جسمی دیدهاند. وقتی عراق، پالایشگاه نفت آبادان را زد، گازهای منتشرشده در منطقه سبب شد که من و خیلی از همکاران کادر درمان، دچار مشکلات تنفسی شویم؛ مشکلاتی که همچنان همراه ما است و درگیرش هستیم.
وی نگاهی به بیرون پنجره میاندازد و ادامه میدهد: با وجود این شرایط، بعد از بازنشستگی سعی کردهام تمام آنچه را دیده و شنیدهام در اختیار دیگران قرار دهم. ما که تجربهای از جنگ نداشتیم و یکباره خود را در دل خاکریز و بمب و خمپاره دیدیم، اما امیدوارم دیگران با خواندن این کتاب تجربههای خوبی بهدست آورند.
قصد رفتن میکند و ما را در میانه میدان خاطرات جنگ تنها میگذارد. در قسمت «اشاره» کتابش هم آمده است: این کتاب روایت خاطرات زنی است از دیار آبادان؛ شهر گلوله و آتش و مقاومت. زنی که مثل تمام مردم این شهر به جای صدای حرکت عقربههای ساعت، گوشش پر از زوزه گلولههای توپ جنگی است. زنی که عشق به خاک و وطن سبب میشود دوری از آبادان را تاب نیاورد و در شهر مقاومت و ایثار بماند.
این کتاب روایتی است متفاوت از بمباران شهر، ایام محاصره، حضور عراقیها آن سمت رودخانه اروند، مواجهه با منافقین و رخدادهایی که بر پرستاران بیمارستان شرکت نفت آبادان گذشته است. روایت مادری است که نگران فرزند داخل شکمش و فرزندان ایران است و کنار دیگر دوستان و همکارانش ماند و پایداری کرد.
تخریبچی کم سن و سال در میان شهدا
حسین رضاییبرزگر، رئیس ایثارگران و مددکاری - صنعتی شرکت ملی گاز ایران و رزمنده دوران دفاع مقدس پس از پایان جنگ تحمیلی وارد صنعت نفت شد.
۱۳ شاید هم ۱۴ سال داشت؛ دانشآموز مقطع دوم راهنمایی که با بچههای جنگ خیلی اتفاقی آشنا شد؛ بچههایی که با رفتار و منششان، حسین رضایی را مجذوب خودشان و جنگ کردند: «در مسجد محله رفتار و برخوردهای عدهای توجهم را جلب کرد. نگاهشان نورانی و با محبت بود. آنها را بچههای جنگ مینامیدند.» این دیدار، نقطه عطفی در زندگی او بود. رفتار و منش این رزمندگان به قدری تأثیرگذار بود که او را مصمم کرد تا به جمع آنها بپیوندد: «میخواستم با آنها همصحبت شوم.» هربار که همراه پدر راه مسجد محله را در پیش میگرفت، از این بچهها چیزی جز احترام ندیده بود: «بچه بودیم، کسی به ما تعارف نمیزد یا به پایمان بلند نمیشد، اما این بچهها همیشه به ما احترام میگذاشتند و همین برایم انگیزه شد.» سن کم مانع اصلی او بود برای رزمنده شدن هرچند تلاشهایش بالاخره نتیجه داد و سال ۱۳۶۳ قانونی و رسمی راهی جبهه شد و به گردان تخریب پیوست: «تا پایان جنگ، یعنی چهار سال در جبهه بودم.»
۴ برادر در میدان نبرد
شاید این سؤال پیش بیاید که چطور خانوادهها موافق حضور نوجوانان در میدان نبرد میشدند؛ به باور رضاییبرزگر شرایط آن دوران خاص بود: «یک برادرم ارتشی بود و دوتای دیگر سرباز. من هم عضو بسیج شدم و توانستم بالاخره بروم جبهه. در واقع هر چهار برادر در جبهه بودیم. به نظرم مادرم با وجود نگرانیهایی که مختص مادران است، قدرتی هم داشت که میتوانست شرایط را مدیریت کند.» کشور در جنگ بود و برحسب شرایط آن دوران گاهی مادران از فرزندان رزمندهشان ماهها بیخبر میماندند: «گاهی اوقات سه ماه یکبار به همسایه سر خیابان زنگ میزدیم تا بتوانیم چند دقیقه با مادرمان حرف بزنیم.»
سفر به خط مقدم
«بچههای مسجد گفتند چند نفر از بچههای جنگ و تخریب را در راهآهن بدرقه خواهند کرد. من فقط بهخاطر اینکه آنها را ببینم با بچهها رفتیم میدان راهآهن. فکر میکنم ۱۴ سال داشتم.» او به میدان راهآهن میرود و گروهی از رزمندگان را میبیند که هرکدام ساک نظامی به دست دارند و منتظر قطارند. او آرزومندانه به آنها نگاه میکند: «یکی از رزمندگان که دید چقدر با حسرت نگاهشان میکنم، پرسید دوست داری بیایی؟ گفتم بله. گفت دستت را بده. دستم را گرفت و از پنجره قطار کشید تو. یکی از رزمندگان که بعدها فهمید شهید حمیدشهریاری است، دنبال قطار دوید و پرسید آدرس بده تا به پدر و مادرت خبر بدهم.» رضاییبرزگر با شوق و هیجان آدرس کامل خانه را میدهد: «امامزاده حسن، کوچه صمدی...» نوجوان جسور حدود یک ماهی در منطقه میماند تا اینکه به وقت عملیات متوجه میشوند پلاک شناسایی ندارد، بنابراین محکوم میشود به بازگشت به تهران: «با شرایط بسیار سختی بالاخره برگشتم تهران.» این آرزو و اشتیاق آنقدر قوی بود که او اعتراف میکند این کار را «سه، چهار بار» تکرار کرده تا جایی که برای پدر و مادرش تبدیل به یک امر «عادی» شده! این روایت گواه روشنی بر شور و اشتیاق نسل نوجوان انقلاب برای دفاع از میهن است. این روایت، تنها شرح یک خاطره نیست، بلکه تصویری زنده از ایثارگری است که از سنین نوجوانی آغاز شد و تا پایان جنگ ادامه یافت.
خاطرهای با رنگوبوی والفجر ۸
«آن چهار سال پر بود از خاطره و حس و حالهای خوب.» خاطراتی که هنوز هم دورهمیهای دوستانهشان را به آن سالها گره میزند. یکی از خاطراتش به عملیات والفجر ۸ (فاو) برمیگردد؛ زمانی که دشمن ناجوانمردانه دست به پاتک زد: شب سوم عملیات بود که در عالم خواب و بیداری شنیدم کسی فریاد میزند تخریبچی بلند شود. سریع بیدار شدم و خواستم از سنگر بیرون بروم که همرزم و دوستم شهید مجید جهروتی اجازه نداد و به خاطر سن و سال کمم از اول شروع عملیات بهصورت ویژه از من مراقب میکرد. گفت بخواب. من میروم. قشنگ یادم هست ۴۸ ساعت بود که نخوابیده بودم؛ بنابراین به خواب عمیقی فرو رفتم وقتی نصف شب بیدار شدم، دیدم تمام دور و بر سنگر دقیقاً مثل آبکش (بهخاطر اصابت بیشازحد خمپاره) سوراخ سوراخ شده و من حیران بودم که همرزمان من پیشروی کردند یا عقبنشینی. از سنگر بیرون آمدم نخستین چیزی که نظرم را جلب کرد، پیکر آغشته به خون دوستم شهید مجید جهروتی بود که تیر مستقیم به پیشانیاش خورده بود. در آن سن و سال در بیابانی دراندشت با تعداد زیادی از جنازههای عراقی و شهدای ایرانی و پیکر خونین دوستم تک وتنها بودم، اما جالب است به لطف خدا ذرهای ترس یا نگرانی نداشتم. در نهایت به سمت جبهه عراق حرکت کردم و بعد از ماجراهای بسیار و در برگشت یک کامیون عراقی به نام آیفا را که پیکر دوستم در آن بود و آن را نشانهگذاری کرده بودم، پیدا کردم و به عقب و لب کارون برگرداندم.
ساختن دوباره در ۲۰ سالگی
جنگ که تمام شد، نوبت ساختن بود. تاریخ به سال ۱۳۶۷ رسیده بود و رضاییبرزگر که از نوجوانی به جبهه رفته بود، حالا در آستانه ۲۰ سالگی، با دنیایی کاملاً جدید روبهرو بود؛ دنیای کار و زندگی. در دوران جنگ با آدمهایی که در شرکت ملی گاز ایران مشغول بودند، رفاقت کرده بود، بنابراین راهی این شرکت شد، اما ورود او به صنعت، مانند بسیاری از رزمندگان با یک اعتراف صادقانه و شجاعانه آغاز شد.
مصاحبه کاری او صحنهای بهیادماندنی بود. وقتی از او پرسیدند «چی بلدی؟» پاسخی داد که از صداقت و سادگی یک رزمنده حکایت داشت: «هیچ کار فنی بلد نیستم، اما عاشق کارهای فنیام.» مسئول مصاحبه گزینه کار اداری را پیشنهاد میکند، اما او که به کار عملی و میدانی عادت دارد، میگوید: «کار اداری دوست ندارم.» پیشنهاد بعدی، کار در واحد حراست بود، اما او حتی معنای کلمه «حراست» را نمیدانست و با شنیدن شیفتهایش (حتی پنجشنبه و جمعه) گفت: «میخواهم پنجشنبه و جمعه در اختیار خودم و خانواده باشم.» بنابراین این پیشنهاد را هم رد کرد: «آخر هفتهها هیأت میرفتم و نمیخواستم بهخاطر کار از آن غافل شوم. اگر وارد حراست میشدم، شاید شیفتم مصادف میشد با عاشورا و تاسوعا و این برایم سخت میشد.»
این صداقت، نتیجه داد. مسئول مصاحبه که تحت تأثیر این صراحت و اشتیاق قرار گرفته بود، گفت؛ «تنها جایی که میتوانم شما بفرستم که کار فنی داشته باشد، عملیات ساختمانی است.» او این پیشنهاد را با آغوش باز پذیرفت: «آنجا هم همان روز اول گفتم من هیچی بلد نیستم ولی بسیار کار فنی را دوست دارم.» و این نقطه آغاز مسیر پربار او در صنعت گاز شد. خودش میگوید: «خدا را شکر تقریباً ۱۷ سال خیلی خوب را در آن بخش گذراندم. در حال حاضر تقریباً هر کار فنی را که بلدم، مدیون تجربههای آن دوره است.»
سلامت در اوج خطر
خدا را شکر حضور در میدان جنگ زخمی بر تنش به یادگار نگذاشته است، میگوید: «جزو کسانی بودم که نکات ایمنی را خیلی رعایت میکردم. بدون ماسک - شیمیایی - کسی من را ندید.» این توجه به ایمنی، چه در جنگ و چه در صنعت، رمز ماندگاری و سلامت او بوده. او پس از سالها خدمت صادقانه و پرتلاش، به عنوان «رئیس ایثارگران و مددکاری» در روابط صنعتی شرکت ملی گاز ایران به همکاران و همرزمان سابق خود خدمت میکند. داستان او گواهی است بر اینکه گاهی یک «دوست داشتن» ساده و صادقانه، بسیار ارزشمندتر از یک «دانستن» پیچیده است به شرطی که با عشق، صداقت و پشتکار همراه باشد.
مردانی با ارادت عاشورایی
در روزهای بمباران و دود و آتش؛ وقتی آسمان پر میشد از صدای خمپاره و زمین میلرزید از صدای انفجار، کارگران بینام و نشان پالایشگاه آبادان با دستانی خسته، اما دلهایی پر امید، تلاش میکردند چراغهای کشور روشن بماند تا آنجا که آن غول آهنی و خاموش نشدنی، نمادی شد از مقاومت و امید؛ جایی که هر قطره نفتش نه فقط انرژی که روح را به پیش میراند. علی پارسا از پیشکسوتان صنعت نفت، یکی از همان ایثارگرانی است که همراه با همرزمان شهیدش مانند شهید تندگویان، عشق به میهن را در میان دود و خاکستر فریاد زد.
علی پارسا، متولد سال ۱۳۳۲ در شهر آبادان است که سال ۱۳۵۴ پس از گذراندن یک دوره آموزشی، به دنیای صنعت نفت آمد و نخستین روزهای کار در پالایشگاه آبادان را پشت سر میگذاشت که جنگ آغاز شد.
رشادت کارکنان پالایشگاه آبادان در دوران دفاع مقدس
وی در تعریف حال و هوای آن روزهایی که در میان خمپاره و آتش، همپای سایر رزمندگان ایستادگی میکردند، اینگونه میگوید: آبادان تنها یک پالایشگاه نبود، بلکه همهچیز بود. میدانید چرا؟ چون با شروع جنگ تحمیلی که تولید فرآورده در پالایشگاه عملاً امکانپذیر نبود، سعی کردیم با ارائه خدمات فنی- مهندسی و درمانی به رزمندگان، اطفای آتشسوزیها، سنگرسازی، ساخت پل بشکهای روی رودخانه بهمنشیر، تراش صفحه کلاچ تانک، رفع گیر و تراش موردی سلاحهای رزمندگان، تامین آب آشامیدنی رزمندگان و بخشی از ساکنان منازل، تشکیل ستادهای سوخت، تخلیه کالا و ... پالایشگاه را با تغییر کاربری از حالت توقف خارج کنیم.
پارسا نفسی میکشد و ادامه میدهد: نوع و ماهیت کار در پالایشگاه، طوری است که هر لحظه امکان رویارویی با خطر وجود دارد. حال تصور کنید کار در شرایط جنگ و آتش و دود و زیر بمباران پیاپی دشمن همچنان ادامه داشته باشد. اینجاست که رشادت کارکنان پالایشگاه آبادان در آن دوران را میتوان دریافت و باید در مقابل این همه رشادت، سر تکریم و تعظیم فرود آورد.
امنیت مرهون خون شهداست
این ایثارگر بازنشسته صنعت نفت ادامه میدهد: اگر از رزمندگان جنگ و دفاع سؤال کنید، با وجود ناخوشایند بودن این پدیده، از آن روزها به نیکی یاد میکند؛ چراکه عشق الهی، ارادت عاشورایی و انجام تکالیف خدایی، معنایی است که کمتر پیش میآید یکجا در آدمی رسوخ کند، اما این معنویت در رزمندگان وجود داشت.
پارسا درباره شهید تندگویان، وزیر نفتی که در آبان ۱۳۵۹ به اسارت دشمن درآمد نیز میگوید: اسارت این شهید بزرگوار و شکنجه شدنشان از سوی نیروهای بعثی، ازجمله خاطرات فراموش ناشدنی است. همچنین شهادت محمدرضا حسینیان، کارمند تعمیرات پالایشگاه آبادان در تعمیر پلی که رزمندگان باید از آن عبور میکردند یا شهادت کرم کریمی با زبان روزه در زیر آوار چند تن بار کالای نفتی که باید به نقاط امن فرستاده میشد، خاطراتی هستند اگرچه تلخ، اما باید نصبالعین قرار گیرند تا فراموش نکنیم برای امنیت کشور چه خونهای پاکی بر زمین ریخته و چه انسانهای والایی شهید شدند.
وی در پایان این گفتوگو با صدایی تألمبرانگیز خاطرنشان میکند: از نوع زندگی شهدا آموختهام که متاع دنیا، قلیل است و نباید آلوده این دنیا و توجیه گرانش شوم. همواره از خدا خواستهام که کمکم کند در راه و مسیر امام حسین(ع) قدم بردارم.
یادگار روزهای جنگ
در گرمای همیشگی ماهشهر، جایی که بوی نفت و نمک در هوا پیچیده و خاطرات در دل خاک ریشه دوانده، زندگی غلامرضا گاموری، بازنشسته صنعت نفت و رزمنده دفاع مقدس آغاز شد. مردی که روایتگر روزگاری است از تپش چاههای نفت تا نبض جبهههای جنگ. ۱۵ سالگی، برای بسیاری از پسران، سن رؤیاهای نوجوانی است، اما برای او، ورود به دنیای جدی صنعت نفت بود. رفتن به هنرستان فنی حرفهای شرکت نفت، نخستین قدم بود در مسیری که پدر و پدربزرگش پیش از او رفته بودند. پس از آن، دانشگاه را در آستانه انقلاب اسلامی تجربه کرد؛ روزگاری که هر درس، بوی آزادی میداد و هر کلاس، طنین امیدی تازه. او از ماهشهر تا اهواز، در واحدهای مختلف بهرهبرداری خدمت کرد. از چشمهخشک سوزان تا ایران سفید و بعدها، راهنمای بازدیدکنندگان تأسیسات نفتی شد، اما زندگی او تنها در حفاری و پالایش خلاصه نشد: «خانوادهام، از پدربزرگ تا پدر، نفتی بودند و من مسیر آنان را ادامه دادم، البته در حال حاضر سه فرزندم هم در این صنعت مشغول به کار هستند.»
ایستاده برای دفاع
زندگیاش در چاههای نفت و پالایش خلاصه نشد؛ بلکه به وقت جنگ، لباس رزم به تن کرد و به میدان آمد. در آن هنگامه که دشمن خیال خام در سر میپروراند، دلبستگیهای زندگی را کنار گذاشت و اسلحه دست گرفت تا مانعی باشد بر این خیال باطل. روزهای اول جنگ را خوب به خاطر دارد؛ درست زمانی که رژیم بعث، خودش را به نزدیکی خرمشهر رسانده بود: «از ۵ مرداد ۱۳۵۹ پای کار بودم.» با جبهه و جنگ غریبه نماند و تا سال ۱۳۶۷ پای عهدی که برای دفاع از کشورش بسته بود، ایستاد. در آزادسازی خرمشهر، آبادان و مناطق غرب کشور شاهد رشادت همرزمانش بود که با امکانات کم در برابر دشمن تا دندان مسلح ایستادند.
سرفههای بیامان
از خرمشهر تا آبادان و از غرب تا شرق در عملیات بسیاری حاضر بود. در آزادسازی خرمشهر، نفسبهنفس رزمندگانی ایستاد که با امکاناتی اندک، در برابر دشمنی مجهز مقاومت میکردند. ایران در آن روزها یکپارچه ایستاده بود؛ سینهسیاه، اما سربلند. جنگ بر تنش زخم زده است؛ هرچند خودش آنها را یادگار روزهایی میبیند که شاید بعد از آن، کمتر در تاریخ تکرار شود. دورانی که ایران یکصدا و یکدل مقابل دشمنان خود سینه سپر کرد و جان داد، اما خاک نداد. در یکی از همین نبردها، گاز سمی، نفسهایش را به شماره انداخت. هنوز هم پس از سالها، سرفههای بیامانش یادآور آن روزهای سخت است. زخم شیمیایی بر پیکرش نشست، اما ارادهاش را نشکست. او راه تازهای برای خدمت به میهن یافته بود: «بعد از بازنشستگی تا مقطع دکترا ادامه تحصیل دادم.» در برههای از دفاع مقدس هشت ساله هم از ناحیه فک و صورت آسیب دید، اما هیچیک از این دردها، مانعی نشد تا او دوباره خودش را به خط مقدم جنگ علیه دشمن برساند؛ چراکه وظیفه را بالاتر از جان میدانست؛ درست شبیه همه رزمندگانی که هشت سال مردانه پای دفاع از کشور ایستادند.
همیشه در حافظه این خاک
شیپور جنگ که نواخته شد، مادر دست به دعا برداشت و پسرش را در پناه حق راهی جنگ کرد. همسرش نیز در تمام آن سالها، پشتیبان بیچون و چرایش بود؛ همسری که با وجود سه فرزند خردسال، او را تشویق کرد که به جبهه برود و مقابل دشمن بایستد و خود مدیریت خانه و زندگی را یکتنه عهدهدار شد: «همسرم با وجود سه فرزند مشوقم در رفتن به جنگ بود و در تمام سالهایی که در جبهه حضور داشتم، امور خانه و بچهها را بهعهده گرفت تا با اطمینان خاطر به وظیفهام در میدان نبرد برسم.»
فصل تازه زندگی
روزهای جنگ به پایان رسید و با پذیرش قطعنامه در سال ۶۷، با خانواده راهی اهواز شد تا فصل جدیدی از زندگی را در این دیار تبزده آغاز کند. خاطرات آن روزها همیشه با اوست؛ روزهایی که به آن افتخار میکند و به مردمان سرزمینش میبالد. غلامرضا گاموری، حالا با نگاهی استوار، روایتگر روزهایی است که در تاریخ این سرزمین ماندگار شده است؛ روزهایی که بوی نفت و باروت با شرافت و ایثار درهم آمیخت و مردانی را ساخت که تا همیشه در حافظه این خاک زنده خواهند ماند.
نظر شما